بعد از نماز صبح و خواندن زیارت عاشورا، به سمت منطقه مورد نظر در تپه هاى فكه حركت كردیم. از روز قبل، یك شیار را نشانه كرده بودیم و قرار بود آن روز درون آن شیار به تفحص بپردازیم.
پاى كار كه رسیدیم، بچه ها «بسم الله» گویان شروع كردند به كندن زمین. چند ساعت شیار را بالا و پائین كردیم، ولى هیچ خبرى نبود. نشانه هاى رنج و غصه در چهره بچه ها پدیدار شد. ناامید شده بودیم. مى خواستیم به مقر برگردیم، اما احساس ناشناخته اى روح ما را به خود آورده بود. انگار یكى مى گفت: «نروید... شهدا را تنها نگذارید...».
بچه ها كه مى خواستند دست از كار بكشند، مجدداً خودشان شروع كردند به كار. تا دم اذان ظهر تمام شیار را زیررو كردند. درست وقت اذان ظهر بود كه به نقطه اى كه خاك نرمى داشت، برخوردیم و این نشانه خوبى بود. لایه اى از خاك را كنار زدیم. یك گرمكن آبى رنگ نمایان شد. به آنچه كه مى خواستیم، رسیدیم. اطراف لباس را از خاك خالى كردیم تا تركیب بدن شهید بهم نخرود، پیكر جلویمان قرار داشت. متوجه شدیم شهید به حالت «سجده» بر زمین افتاده است.
پیكر مطهر را بلند كرده و به كنارى نهادیم و براى پیدا كردن پلاك، خاك هاى محل كشف او را «سرند» كردیم ولى متأسفانه از پلاك خبرى نبود.
بچه ها از یك طرف خوشحال بودند كه سرانجام شهیدى را پیدا كرده اند و از طرف دیگر ناراحت بودند كه آن شهید عزیز شناسایى نشد و همچنان گمنام باقى مى ماند. كسى چه مى داند؟ شاید آن عزیز، هنوز هم «گمنام» باقى مانده باشد.